اولين نگراني جدي مادرانه من - 22 هفته و 4 روز
اللهم خير حافظ و هم الرحمن الرحيم
اي جوجه طلايي من كه امروز منو كلي ترسوندي
اخه ماماني هر روز ساعت 6 شروع مي كني شنا كردن منو بيدار مي كني كه خيلي حس دوست داشتنيه ولي امروز اصلا انگار نه انگار اخه يه كمي هم خوابمون مي يومد بابايي ات ديشب خوب نخوابيد گفتيم يه كمي دير بريم سركار ولي من كلي نگران بودم كه خبري از تو نيست پا شدم يه عالمه خرما و شيريني خوردم باز خبري نبود
اي خدا چي شده بعدم همينجور اشكهام ميومد و تو رو به خداي مهربون مي سپردم هي دعا خوندم و گفتم بيدار شو ماماني تا اينگه باباي ات هم بيدار شد و حالتو پرسيد من هيچي بهش نگفتم اينحور وقتا خيلي هول مي كنه و نمي دونه چه كار كنه منم گفتم نگرانش نكنم بهتره
حاضر شديم باباجونت ما رو رسوند سر كار و خودش هم رفت منم اومدم پشت ميز تا نشستم تو شروع كردي
واي بهترين اتفاق امروزم مي تونست همين اعلام حضور تو باشه كه باز شروع كردي منو فشار دادي قربونت برم مثكه تو هم كارمند شدي ديگه به شركت علاقمند شدي خلاصه يه نفس راحت كشيدم
هزار دفه خداي مهربون رو شكر كردم و روز ما هم شروع شدددددد........