40 روز گذشت ؛ مادر بودنم را در تاریخ 4 دی ماه 92 داخل چمدان بزرگم می گذارم و درب اش رامی بندم تا در خانه ای باز کنم که بوی خانواده می دهد از نوع 3 نفر ... مادری که منم پدری که حمید و نوزادی که بوی بهشت می دهد طاهای من خداحافظی از چشمان گریه الود مادر و دستانش که طاها را سفت نگه داشته بود تا طعم خداحافظی کم رنگ تر شود و بغض پر رنگ پدری که کمتر گریه اش را دیده بودم خوشایند هیچ دل تنگی نبود اما چاره ی نیست رفتن همیشه رسم زمانه است چه زیاد بمانی چه کم سهم همه همین است همراه مادر حمید و ماهک و پیمان و وحید که برای اوردنم به خانه همراه مان شده بودند از خانه پدری خداحافظی کردم و آمدم تا دوباره گی های زیادی را از نو بسازم این بار خیلی ...