من مادرم
40 روز گذشت ؛
مادر بودنم را در تاریخ 4 دی ماه 92 داخل چمدان بزرگم می گذارم و درب اش رامی بندم تا در خانه ای باز کنم که بوی خانواده می دهد از نوع 3 نفر ... مادری که منم پدری که حمید و نوزادی که بوی بهشت می دهد طاهای من
خداحافظی از چشمان گریه الود مادر و دستانش که طاها را سفت نگه داشته بود تا طعم خداحافظی کم رنگ تر شود و بغض پر رنگ پدری که کمتر گریه اش را دیده بودم خوشایند هیچ دل تنگی نبود اما چاره ی نیست رفتن همیشه رسم زمانه است چه زیاد بمانی چه کم سهم همه همین است
همراه مادر حمید و ماهک و پیمان و وحید که برای اوردنم به خانه همراه مان شده بودند از خانه پدری خداحافظی کردم و آمدم تا دوباره گی های زیادی را از نو بسازم این بار خیلی نو خیلی متفاوت ...
وقتی جلوی خودم را می گرفتم که جلوی ان همه ادم گریه نکنم و به مادر و پدر بقبولانم که من قوی هستم نگرانم نباشند و حمید دلش نلرزد ولی درونم مادری بود پر از نگرانی و دغدغه
راه 3 ساعته جاده جمعه عصر گاهی تمام شد ؛ ما و خانه مان و هوای تازگی به وچود طاهای بی نظیر و فرشته پاک کوچولو ؛ فرشته آمدی خوش امدی عزیزکم نور حیات
شب را متفاوت خوابیدم یک سویم همسری بود که زن زندگیش بودم و سوی دیگرم پاره تنم که حالا حالا ها باید مراقبش باشم
خدایا شکرت بایت همه چیز و خدایا کمک ام کنم برای همه انچه پیش روست
بسم الله ارحمن الرحیم