طاها فرشته عشقطاها فرشته عشق، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

با تو مادر شدم نور كوچولوي من

روز زایمان - 24 اذر ماه 1392

1392/9/27 23:13
نویسنده : مامي غزل
206 بازدید
اشتراک گذاری

روز زایمان - 24 اذر ماه 1392

صبح بهتره بگم بیدار که نشدم چون کلا بیدار بودم ....

دوش گرفتم و چیزی هم نباید می خوردم - همراه مهربان همسری و مامانی و بابادی راهی بیمارستان شدیم - من و تورو که توی دلم بودی از زیر قران رد کردند ، دایی وزندایی خونه موندن که کمی دیر تر بیان و ما  سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان کسرا ساعت حدود ٧ رسیدیم بیمارستان کسرا و رفتیم بخش زایمان - من با همسری و مامانی روبوسی کردم و رفتم داخل بخشی که دیگه نمی توستم بیام بیرون - همسری خیلی منو بوسید و من نگرانی رو توی قلبش و چشمای مهربونش می دیدم .

کارهای پذیرش انجام شد و منو بستری کردن .باید منتظر دکتر پاک روش می موندم البته قبل اش کارهای مقدماتی بود و من شدیدا دلشوره داشتم حس می کردم توی زندگی اینقدر تا حالا هیجان نداشتم خیلی کار جدید و عجیبی بود .تمام مدت داشتم دعا می خوندم و برای همه کسانی که گفته بودند دعا کردم و برای همه منتظران مخصوصا خاله های نی نی سایتی از خداند نی نی خواستم .

خلاصه اینکه رفتم قسمت ریکاوری و بعد منو بردن اتاق عمل و این لحظه از همه جا عجیب تر بود حس خیلی غریب ترس که من تمام بدن ام می ترسید و اینکه تا چند ساعت دیگه این موجود کوچولو که همه دنیای من شده از وجودم جدا میشه و میاد پا هب این دنیا میزاره فکر نکنم دیگه حسی توی دنیا از این عجیب تر باشه و من همچنان دعا می خوندم . منو اماده کردن کل مراحل اماده ساری در هورشیاری انجام شد چون مدت بیهوشی باید اونقدر کوتاه باشه که به تو کوچولو آسیبی نرسه .

خلاصه دکتر اومد بالای سرم و خوش بشی باهام کرد که خیلی دلگرم کننده بود بعدش بعد از اون گداشتن اون ماسک بیهوشی دیگه من هیچی نفهمیدم

وقتی به هوش اومدم دردناک ترین لحظات عمرم رو تجربه می کردم و فقط می فهمیدم که دارم داد می زنم ولی کسی نبود به دادم برسه بعد انگار داشتن جابه جام کی ردن ولی باز هیچی نمی فهمیدم فقط حس می کردم حمید هست و حضور داره همین ...

به سختی به هوش می اومدم همش خوابم می برد اما  باز می فهمیدم که همه بالای سرم هستند همه -

مامانی بابادی دایی زندایی

مامان هنگامه رخشاره ماهک و خلاصه همه بودن اما باز همه چی نامفهوم بود برام تا اینکه صدای رخشاره هی می گفت مامانش می خوای منو شیر بدی من گشنمه و اون موقع لود فهمیدم این معجزه کوچولو الان کنار بغلم خوابیده

اماده میشدم تا بهش شیر بدم گریه می کرد اما خیلی نازک و ناتوان و من نمی توشنستم شیر بدم و باز هم بیهوش میشدم

خیلی ازدوستان و فامیل ها اومدن ملاقات ازشون واقعا ممنونم دلگرم شدم فکر می کردم این روز شاید کسی نیاد ولی همه بودن و این خیلی خوب بود

بعد از تموم شدن ساعت ملاقات بابا حمید اخرین کسی بود که رفت و مامانی مهربان پیشم موند و تو عزیز دلم داخل اون کالسکه کوچک شیشه ای و پتوی دورپیچ آبی الهی فربونت برم عزیزم

و عصه های عمیق من چون این روزهای اول نمی توستم بهت شیر بدم و شبی که به سختی و دردناکی سپری شد اما از مامانی مرضیه ممنونم که با عشق تمام کل شب ر وبیدار بود و یک تنه از من و تو مراقبت کرد.

اها یک هم اتاقی خوب هم داشتم که یک دختر دنیا اورده بود و باهم دوست شدیم و اونم همراه مادرش بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان نغمه
28 آذر 92 16:14
به به بسلامتی عزیزم... کاش یه کم بیشتر می نوشتی... از گل پسرت... از وزن و مشخصات... عکسش... مرخص شدنت... دردات... خدا رو شکر... خیلی شکر
مهدیه
10 بهمن 92 10:19
سلام خوشحال میشم بهمون افتخار بدین و از وبلاگ خاطره ی زایمان مامانای خوب دیدن کنین اگه موافق بودیم خاطره ی زایمانتو رو اونجا با نام و آدرس وبلاگ خودتون ثبت می کنیم برامون کامنت بذارین