دل نوشته اي با كودكم - 28 هفته و 4 روز
گوشه دلم ، ناردونه كوچولو
يه كمي مي خوام برات بنويسم نمي دونم دلم گرفته شايد...
مامانت يه هو گاهي دلش ميگيره و غم مياد به دلش تو ببخش ...
روزي كه اومدي توي دلم از خداي بزرگ خواستم خيلي كمك كنه اخه من توي اين شهر خيلي تنها هستم ماماني ات خيلي ازم دوره دلي البته مهربان همسري هميشه در كنارمه اما از خدا خواستم كه يه كاري كنه من توي اين دوران اذيت نشم و ناتوان نشم خواستم كمك ام كنه قوي باشم وهمين طورم شد دوران خوبي داشتم سختي نبود و خيلي از مشكلاتي كه مامانهاي ديگه دارن من نداشتم اما اين روزها يه خاطر شكم بزرگم يه كارهايي رو نمي تونم انجام بدم اون وقت خيلي دلم ميگيره نمي دونم شايد به خاطر اينم هست كه مامانت هميشه آدم مستقلي بوده و همه كارهاشو بايد خودش انجام ميداده .هر بار از خدا تشكر مي كنم به خاطر سلامتي كه دارم و قدرشو بيشتر مي دونم ولي پسرم، بدون كه به خاطر توست كه همه اين چيزا با عشق بر من آسون ميشه. تو يادت باشه كه يه روزي كه بزرگ شدي همه اين روزهاي سخت رو براي تو گذروندم . اميدورام اين ماههاي باقي مونده هم خدا مثل هميشه كمك ام كنه تا بتونم خوب مراقبت باشم عزيزم . نمي خواستم ناراحتت كنم ها ولي خوب تو كه خودت همه چيو مي بيني و عزيز توچولوي من دلت از دلم باخبره