هی قندک خوشمزه من روز ٥ شنبه بود که دیگه خیلی خیلی از خونه موندن خسته بودم چونکه سه نفری تا حالا بیرون نرفه بودیم به خاطر هوای الوده و اینکه هنوز تو خیلی فنگل هستی عزیزم وخلاصه باباحمیدت گفتش بریم بیرون - اول هی سر رفتیم بنی هاشم برای تو هی سری خریدها کردیم و وسایل اشپزخونه دیدیم اخه خدا بخواد دیگه اون ور سال میریم خونه خودمون و رفتیم یه سری چیز انتخاب کردیم وبعدش هم وقت نهار شده بود گفتیم بریم ژوانی نهار بخوریم . البته میات نریدی از رفتن و نرفتن بودیم چونکه گفتیم شای دتو نمونی توی رستوران و گریه کنی خلاصه گفتیم بریم و وووی که بگم از اقایی و معرفت تو فدات شم که همونجور با چشای گردالی مارو نگاه کردی تا ما یه پیزای خوشمزه خوردیم و تموم ک...