طاها فرشته عشقطاها فرشته عشق، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

با تو مادر شدم نور كوچولوي من

مهمونی خونه خاله سهیلا

پسر گلم همدم روزها و شب های من این روزها سخت درگیر اسباب کشی هستیم . داریم میریم کرج خونه خودمون که بابا حمید برامون خریده زندگی کنیم و اونجا رو به روی خونه مامان هنگاهه است و خیلی هم بزرگه خوشگلم برای تو که تازگی همه جا رو متر می کنی واقعا جوت میده . خوب بگم برات چون این روزها زیاد کرج میریم سری هم خونه خاله سهیلا جونت زدیم خیلی خاله مهربونیه و دوست واقعی شادی و غم مامانته . طب هفته گذشته دوبار رفتیم و کلی خش گذشت  کلی هم بهش زحمت دادیم و خرید هم رفتیم . با هم برای تو و ارتین جونم چیز میز خریدیدم و گلی دلمون شاد شد   اینم عکس های ارتین و طاها کوچولو و اینم عکس ه...
11 تير 1393

اولین زیارت طاهای من

پنجشنبه شب مامانی و بابادی گفتن که دارن میزن قم زیارت . بعدشم بابا حمید اصرار کرد که ماهم بریم پیش شون و یک زیارتی بکنیم و این شد که صبح زود حرکت کردیم . توی راه رفتیم رستوران مهتاب و یه صبحونه حسابی خوردیم و تو عشق منم یه تکه نون سنگک رو گرفته بودی ول نمی کردی  .خلاصه رسیدیم قم و رفتیم هتل مامانی اینا و خدا میدونه چقدر بابادی و مامانی ات از دیدنت خوشحال  بودن .تو موندی هتل و ما رفتیم زیارت کردیم  بعدش هم نهار خوردیم و بعدم باید هتل رو تحویل می دادیم که قبل از رفتن رفتیم توی یه پارک نشستیم و کلی بازی کردی و بهت خوش گذشت و ما کلی برای خریدن اون جوجه زرده که همش عوضش می کردیم خندیدیمممم .... ...
31 خرداد 1393

طاها عشق من

   طاها در حال مطالعه طاها در گلخونه خیار بابادی طاها در حال خوردن سرلاک و شیطونی طاها در سراب .... همراه خاندایی و زی زی طاها در کالسکه ای که چدیدا بابادی و مامانی براش خریدن - دستشون درد نکنه اقعا و اما این هم گوشتهای ماهیچه ای  که  آآآآ دایی موری خریده برای طاها و بسته بندی کردیم برای خوردن سوپ و همچنین اولین سوپی که با ماهیچه براش درست کردیم خورد نوش جونت   ...
21 خرداد 1393

روز پدر - روزت مبارک باباحمید

برای روز پدر خیلی هیجان داشتم امسال اولین سالی بود که همسری پدر بود و دلم می خواست براش سوپرایز کنم نه با هدیه گرون قیمت با یه چیزی که خاطره بشه بگذریم از این که برای روز مادر امسال همسری فقط یه تبریک به من گفت که البته همونم مزه داد برای ساعت 4 کیک خریدم و روی در هم چندتا استیکر چسبوندم  وقتی که اومد تو دید ما شمع روشن کردیم خ کیک گذاشتیم خودش که می گفت خیلی خیلی بهش مزه داده چون فکر نمی کرد من برم بیرون ... از پشت چشمی هم نگاه کردم دیدم از دیدن استیکرها کلی شاد شد . خندید ... خدایا بابا حمید رو همیشه سلامت نگه دار تا مراقب ما باشه ...
21 خرداد 1393

5 ماهگی راتمام کردی

روزها چون برق و باد می گذرزند و تو قهرمان تر و بزرگ تر می شوی و من هر روز مادر تر ... سوپ و سرلاک به خوراکی هایت اضافه شده است ، و یادم می آید چقدر منتظر این روزها بودم و چه زود آمدند . درست کردن سوپی از ماهیچه های کوچک و هویج و سیب زمینی در ابعاد بسیار کوچک البته بدون هیچ ادویه و نمکی جز چاشنی خوشمزه مادرانه ... و من تا می توانم آن را زیاد می ریزم هر روز و هر روز بیشتر ... این روزها مرا خیلی می شناسی ، می شناسی و طلب می کنی با نگاه که دنبالم می کنی لذت دنیا می آید به تمام وجودم به خودم غرّه می شوم در دلم قند آب می شود و یک بوسه نه هزار بوسه بر گونه ات می زنم ... .وقتی بیداری دلم استراحت می خواهد و آن هنگام که در خو...
30 ارديبهشت 1393

غصه این روزهای من

این روزها سخت شاکی ام از سخت گیری هایی که زمانه بر میکند.از ناملایماتی که هر مرحله تز زندگی برایم پیش میاید من همش میگویم صبر صبر طاها فرشته کوچک من این روزها اصلا شیر نمیخورد.گشنه میشود و اصلا در اغوشم سینه نمیگیرد.راه راه های زیادی امتحان میکنم ولیاانگار فایده ندارد.حس ولمس مادرانه ام را ان هنگامی میگیرم که تو با لبان زیبای شیری به خوابی عمیق میروی ای وجود من خواهش میکنم شیر بخور.......
17 ارديبهشت 1393